از بيكاري سر كار متنفرم..خيلي كسلم ميكنه!و البته كلافه!
به كارخونه سري زدم تا خط بسته بندي و انجماد رو از نزديك ببينم.جالب بود.از بچه كلاس پنجمي اونجا كار مي كردن تا زن مسن!خب اينجاس كه آدم بايد بابت جايگاهش خدا رو شكر كنه و انگيزش واسه پيشرفت بيشتر باشه واسه اينكه چنين بچه هايي مجبور نباشن به خاطر فقر درس و مدرسه رو ول كنن و بخاطر اينكه شكمشونو سير كنن كار كنن.
اين روزها علي رو خيلي كم ميبينم؛دلم براش تنگ شده !از فاصله اي كه به هر دليلي بينمون ميوفته ميترسم!عذاب ميكشم!مسيري رو كه داره انتخاب ميكنه همينو ميگه!خب منم سعي خودمو به كار و كلاس زبانم مشغول كنم و زياد گير ندم!